نامه تاریخی دکتر محمد ملکی: طلب مرگ بس است! زنده باد آزادی!

آن‌چه با شعار «مرگ بر» این و آن آغاز گردید به مرگ خودمان، کشورمان، فرزندان و عزیزان‌مان ختم شد
بسم الحق
مردمی که از اعمال و رفتار خود و حاکمان خود بی‌خبرند، هرگز به آزادی و برابری دست نخواهند یافت. من در این نوشته گوشه‌ی کوچکی از این اطلاع رسانی و آگاهی بخشی را به‌عهده گرفته‌ام. امید که دیگر وطن دوستان که از این وضع رنج می‌برند هم‌چنین کنند.

یکی دو سال پیش از تغییرنظام شاهنشاهی تحولاتی در ایران اتفاق افتاد که آینده‌ی کشور را رقم زد. خبر شهادت دکتر شریعتی ـ که مبلغ اسلام عرفان، برابری و آزادی بود ـ در لندن (۲۹ خرداد ۵۶) و عکس‌العمل سرد آقای خمینی در نجف و قبل از آن اعلام تغییرمواضع ایدئولوژیک از سوی عده‌ای از افراد سازمان مجاهدین خلق و احتمال متلاشی شدن آن سازمان و روی کارآمدن کارتر از حزب دموکرات در آمریکا، همه‌ی این عوامل موجب شد آقای خمینی، نقشه‌ی پیاده کردن اسلام مورد علاقه خود را در سر بپروراند و با عده‌ی بسیار قلیل روحانی‌های طرف‌دارش در ایران و نجف به گفتگو و برنامه‌ریزی بنشیند.

حوادثی که در سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد، بسیار قابل تامل است. عید فطر سال ۵۷ مردم تصمیم گرفتند نماز عید را در تپه‌های قیطریه برگزار کنند. این مراسم به امامت دکتر مفتح و خطبه خوانی دکتر باهنر برگزار شد. اما با وجود این‌که پس از پایان نماز از بلندگوها بارها اعلام شد روحانیت برنامه‌ی دیگری ندارد و «آقایان» به مساجد خود برگردند دانشجویان نیت دیگری داشتند و آن راه‌پیمایی به سوی حسینیه ارشاد به بهانه‌ی بازگشایی آن بود. این راه‌پیمایی با شور و هیجان بسیار انجام شد و هر لحظه بر تعداد راه‌پیمایان افزوده می‌شد. مسیر راه‌پیمایی پس از عبور از پیچ شمیران و جلوی در بزرگ دانشگاه تهران تا میدان حر ادامه یافت. لازم به ذکر است تنها روحانی حاضر در این حرکت یک طلبه‌ی جوان به نام هادی غفاری بود. آن روز تصمیم گرفته شد برای ۱۷ شهریور، اجتماعی در میدان ژاله(شهداء فعلی) برگزار شود. این تظاهرات از سوی ارتش شاه به خاک و خون کشیده شد و بعدها به نام (جمعه‌ی سیاه) معروف شد.

جنب و جوش‌ها و تحرک‌های انجام شده به پیشکسوتی دانشجویان و دانش آموزان و بعضی از بازاریان انجام می‌شد، اما درهمین زمان، تابستان ۵۷ یک تحول مهم و تعیین کننده‌ی دیگری صورت گرفت و آن تشکیل «سازمان ملی دانشگاهیان ایران» ازسوی استادان دانشگاه‌های سراسر ایران بود. در جلسه‌ای که در دانشگاه پلی تکنیک تهران با حضور حدود۸۰ نماینده‌ی استادان تشکیل شد، شورای مرکزی سازمان انتخاب و رسما شروع به‌کار کرد و هم‌بستگی عمیقی بین دانشجویان و استادان برقرار شد که در پیش‌برد انقلاب نقش بسیار چشم‌گیری داشت. هفته هم‌بستگی بین مردم و دانشگاه، تحصن ۲۵ روزه‌ی استادان دانشگاه تهران در دبیرخانه‌ی دانشگاه و استادان دیگر دانشگاه‌ها در وزارت علوم از جمله ثمرات این هم‌بستگی بود.

راه‌پیمایی‌های چند میلیونی به رهبری آیت اله طالقانی توده‌های مردم از زن و مرد را به صحنه‌ی مبارزه کشاند و دانشگاه تهران به‌عنوان سنگر آزادی محل اجتماعات گروه‌های مختلف گردید. روز ۱۳ آبان ۵۷ تظاهرات دانش آموزان که به طرف دانشگاه می‌آمدند با هجوم از سوی ارتش به خاک و خون کشیده شد وتعدادی کشته و مجروح بر جای گذاشت. پس از این حادثه دیگر یک لحظه تهران و دیگر شهرها و روستاهای کشور آرام نگرفت. ۲۳ دی روز پایان تحصن استادان دانشگاه تهران، با حضور آیت الله طالقانی مراسم پرشکوه بازگشایی دانشگاه با شرکت ده‌هاهزار نفر انجام شد و چند روز بعد شاه از ایران رفت (۲۶ دی) و انقلاب لحظه به لحظه به پیروزی نزدیک‌تر می‌شد.

گذشته از شعار اصلی انقلاب که استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی بود متاسفانه بقیه‌ی شعارها بوی «مرگ» می‌داد. از جمله «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ برشاه»، «مرگ بر آمریکا»، «مرگ بر امپریالیسم» و انواع و اقسام طلب مرگ‌ها. کلمه «مرگ» در ذهنمان جا گرفت و تا امروز که ۳۵ سال از تغییر نظام شاهی به نظام شیخی می‌گذرد، این کلمه‌ی منحوس هنوز گریبان ما را رها نکرده است. مگر آن روزها فریاد نمی‌کردیم «تا شاه کفن نشود، این وطن، وطن نشود» ولی دیدیم شاه کفن شد ولی وطن، وطن نشد.

مگر در کشوری که نهال خشونت با خون آبیاری شد و رشد کرد جز «مرگ» ثمر دیگری می‌توان از آن انتظار داشت؟ ۳۵ سال شعار «مرگ بر…» سردادیم و کمتر از «زنده باد» بهره گرفتیم.

هم‌وطن؛ برای این‌که دوران خون و خشونت بار دیگر در کشور ما تکرار نگردد به گوشه‌هایی از آن‌چه در این مدت ۳۵ سال بر ما گذشت با به خدمت گرفتن «عقل» و نه «احساس بدون تعقل» نظری بیاندازیم تا به ریشه‌ها بیشتر و بهتر پی ببریم.

آقای خمینی با کوله باری از حرف‌های قشنگ که خواسته مردم در شعارهای اصلی‌شان بود به ایران آمد و ملتی را با وعده‌های خود فریب داد یا بقول خودش «خدعه» کرد و پایه‌های دروغ و نیرنگ را استوار ساخت. باید عاقلانه اندیشید که چرا چنین شد و ما به این وضع گرفتار شدیم.

چرا وقتی آقای خمینی در پاریس زیر درخت سیب با آن منیت و غرور می‌نشست و آن شعارهای توخالی که هرگز به آ‌ها اعتقاد نداشت را می‌داد، ما سابقه‌ی خشونت ورزی او را در دوران زندگی‌اش فراموش کرده بودیم؟ چرا از نوشته‌ها و گفته‌هایش پی به افکارش نبرده بودیم؟ چرا وقتی هنگام ورود به ایران در هواپیما گفت : «هیچ احساسی ندارم» این گفته را حمل بر «فروتنی» او کردیم؟ چرا وقتی با آن غرور، دست در دست آن خلبان فرانسوی از هواپیما پیاده شد و روحانیون او را به محاصره خود درآورند، متوجه واقعیت‌ها نشدیم؟ چرا وقتی در بهشت زهرا در نخستین سخن با مردم توی دهن این و آن زد و دولت تشکیل داد و آن حرف‌های بی‌محتوا را بر زبان آورد، پی به ماهیت و نقشه‌هایش برای آینده نبردیم؟ چرا وقتی در مدرسه‌ی رفاه «قدیس‌وار» می‌ایستاد تا عوام الناس، لباس‌های خود را به سوی او پرت کنند تا «تبرک» شود، سخنی در اعتراض به این عمل شرک آلود نگفتیم؟ چرا ما، بله ما، او را در ماه به تخت نشاندیم و چشم به سوی ماه دوختیم تا او را در آن‌جا ببینیم ولی هیچ کس سخن به اعتراض نگشود؟

هم‌وطن؛ آن‌چه نوشتم گوشه‌هایی از واقعیت بود که اکثریت قریب به اتفاق ما آن‌ها را تایید می‌کردیم و همه‌ی این اعمال قبل از رسیدن آقا به رهبری و قدرت بود. بگذارید اشاراتی هم داشته باشم به بعضی حوادث پس از تغییر نظام و آغاز رهبری رسمی آقای خمینی.
از بعد ازظهر روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ که توسط آقای رفسنجانی سقوط نظام شاهنشاهی و برپایی «نظام ولایی» اعلام شد ایران سرزمین «خون» و «خشونت» گردید. آقای خمینی وعده‌ی «مهر» و «محبت» داده بود اما چند روزی از این وعده‌ها نگذشت که اعدام سران حکومت سقوط کرده در دادگاه‌هایی که نه قاضی‌های آن صلاحیت قضاوت داشتند و نه از بدیهی‌ترین اصول یک دادگاه قانونی برخوردار بود آغاز گردید. نه از وکیل مدافع متهم خبری بود، نه از فرصت دفاع متهمین از خود و نه از محیطی که متهم احساس امنیت کند. به جای آیات رحمت و رحمانیت، با ملعبه قرار دادن یکی از آیات قرآن آن را روبه‌روی متهم و در بالای سر به اصطلاح قاضی به دیوار دادگاه می‌آویختند تا متهم بداند که جز با حکم مرگ و نابودی از آن‌جا بیرون نخواهد آمد:

«اِنّما جزاوّالذین یٌحاربونَ الله و رسوله و یسعون فِیالاَرض فساداً اَن یٌقتلوا او یصلبو او تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف او ینفوا منالارض ذالک لهم خزئی فیالدنیا و لهم فیالاخره عذابٌ عظیم»

«کیفر آن‌ها که با خدا و پیامبرش می‌جنگند و یا سلب امنیت در سرزمین خود به تبهکاری می‌کوشند آن است که بسته به میزان جرم کشته شده یا به دار آویخته شوند یا بخشی از یک دست و یک پای آنان را در جهت مخالف ببرند و یا از آن سرزمین تبعید گردند. این رسوایی آن‌ها در دنیاست و در آخرت نیز عذابی بزرگ خواهند داشت» (سوره مائده آیه ۳۳)

و آقای خمینی که این دادگاه‌ها به دستور او تشکیل شده بود، هرگز برای این‌که رافت! اسلامی را هم به متهمین یادآور گردد حاضر نشد به دنبال این آیه به آیه‌ی بعدی هم نظری بی‌افکند که می‌فرماید :

«اِلّا الّذینَ تابوا من قبل ان تقدروا علیهم فاعلمو ان الله غفور رحیم»

«مگر کسانی‌که قبل از آن‌که دستگیرشان کنید، توبه کنند و بدانید که خدا آمرزگاری است مهربان.» (سوره مائده آیه ۳۴)

راستی مگر حاکمان جدید جای خدا و رسول نشسته بودند؟ مگر تعدادی از ارتشیانی که در چنان دادگاه‌های مسخره حکم اعدام برای‌شان صادر شد، در آخرین روزهای نظام شاهی با اعلام بی‌طرفی اعلام توبه نکرده بودند؟ پس چرا ما همه‌ی این بی‌رحمی‌ها را دیدیم و با سکوت به این اعمال رضایت دادیم؟ نتیجه چه شد؟ شتر «خون و خشونت» پای خانه‌ی همه‌مان زانو زد.

از کشتارهای کردستان و گنبد و قتل عام، روستای قارنا چه بگویم؟ سکوت اکثر ما زخمی شد که هنوز پس از گذشت ۳۵ سال التیام نیافته است.

بیاد بیاوریم همان روزها عده‌ای از جوانان پیرو خط امام برخلاف عرف بین‌المللی از دیوارسفارت آمریکا بالا رفتند، آن‌جا را اشغال کردند و ده‌ها کارمند سفارت را گروگان گرفتند. آقای خمینی این عمل زشت و زیان‌بار را که هنوز دود آن چشم‌های‌مان را می‌سوزاند «انقلاب دوم» نامید و گروه‌های سیاسی از چپ و راست و مذهبی با برافراشتن خیمه و بارگاه به تأیید آن کار پرداختند و شعار مرگ بر آمریکا و امپریالیسم سردادند. گروه‌های سیاسی سعی داشتند هریک صدای خود را بلندتر کنند تا بیشتر انقلابی! بودن آن‌ها ثابت شود. دولت بازرگان استعفا داد و ما، همین ماهای باصطلاح انقلابی، لقب «لیبرال» به او دادیم و لعن و نفرینش کردیم.

در حالی که آن روزها تغییر نظام هنوز یک ساله نشده بود، در پشت پرده حوادث دردناکی جریان داشت. گروهی که خود را امت حزب الله می‌دانستند و شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» سرمیدادند از درون حزب جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی کم کم سربرآوردند و به جان مخالفین و نقادان افتادند. سعی داشتند همه‌ی قدرت‌ها را زیرسلطه خود درآورند، هیچ‌گونه نقد و مخالفتی را برنمی‌تافتند. حتی کسانی مانند آیت اله طالقانی، مهندس بازرگان و … از دید آن‌ها ضد انقلاب و عوامل امپریالیسم بودند و درهمان زمان که مردم انقلاب آفرین خواب طلایی آزادی و عدالت و برابری را می‌دیدند و در رویای جامعه‌ای عاری از ظلم و ستم و زندان و شکنجه به سر می‌بردند، جمعی از جوانان انقلابی تنها به دلیل نقد عمل‌کرد تازه به قدرت رسیده‌ها در زندان کمیته که نام (توحید) بر آن نهاده بودند و دیگر زندان‌ها سخت‌ترین شکنجه‌ها را از سوی حزب‌اللهی‌ها تحمل می‌کردند و جز تعداد قلیلی از آینده نگران کسی باور چنین وقایعی را نمی‌کرد.

سال ۵۸ دوران تسلط حزب جمهوری اسلامی بر امور سیاسی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی به امور نظامی و انتظامی و امنیتی بود. در این سال بازار انگ زنی و متهم سازی به جاسوسی برای این کشور و آن کشور رواج داشت. از جمله مهندس امیرانتظام سخن‌گوی دولت بازرگان متهم به جاسوسی برای غرب شد و این در حالی بود که بارها مهندس بازرگان نخست وزیر گفته بود او هر کاری کرده با مأموریت از طرف من بوده است. به سعادتی از رهبران مجاهدین اتهام جاسوسی برای شرق (شوروی) زده شد و او به زندان افتاد و بالاخره در سال ۱۳۶۰ به دست لاجوردی اعدام شد و این در حالی بود که پس از دستگیری سعادتی به جرم جاسوسی، آیت اله طالقانی بارها جاسوس بودن او را تکذیب کرده بود. در این سال‌ها هرکس کوچک‌ترین انتقادی به حاکمیت می‌کرد به نحوی زندان، شکنجه یا اعدام می‌شد.

پیام آقای خمینی به مناسبت فرارسیدن سال نو (۵۹) نشان‌گر برنامه‌های آینده بود. «آقا» در این پیام حملات سختی به دانشگاه و دانشگاهیان نمود و برنامه‌ی نظام برای سلطه بر دانشگاه‌ها را اعلام کرد چرا که دانشگاه‌ها تنها موسسات مستقلی بودند که اداره کنندگان آن با رأی مستقیم استادان و دانشجویان و کارمندان دانشگاه انتخاب می‌شدند و از استقلال و خودگردانی نسبی بهره‌مند بودند.

بلافاصله پس از پایان تعطیلات نوروزی دانشگاه‌ها توطئه‌ها شکل گرفت و سردم‌داران نظام به پیروی از خط مشی آقای خمینی برای بستن دانشگاه‌ها حمله‌ی نهایی را آغاز کردند. رفسنجانی به دانشگاه تبریز رفت و استارت کار را زد. بلافاصله به دانشگاه‌ها اخطار داده شد که خود را برای حمله و اشغال از سوی حزب الله آماده کنند. بنی صدر رییس جمهور، غافل از ریشه‌های توطئه خود عاملی برای اجرای آن شد. روز دوشنبه سوم اردیبهشت وقتی به دانشگاه تهران حمله شد و آن‌جا پس از خشونت بسیار، هم‌راه با خون و خشونت اشغال شد، آقای بنی صدر این عمل را حاکمیت دولت بر دانشگاه‌ها نامید. او نمی‌دانست که دراین توطئه پای خود او نیز گیر است و حزب جمهوری و آقای آیت، دبیر سیاسی حزب، نقشه‌ی برکناری او را هم کشیده‌اند. وقتی آن نوار معروف به «نوار آیت» افشاء شد تازه بنی صدر به عمق نقشه پی برد.

دانشگاه‌ها با یک کودتا به‌نام انقلاب فرهنگی بسته شد و حزب جمهوری و دیگر عوامل آقای خمینی خود را آماده برای عزل بنی صدر می‌کردند. حادثه‌ی چهاردهم اسفند در دانشگاه تهران و حمله به سخن‌رانی بنی صدر و شعارهای ضد رییس جمهور از جمله «بنی صدر پینوشه، ایران شیلی نمی‌شه»، اوج حمله به بنی صدر ازسوی حزب و اطرافیان آقای خمینی بود. آخرین سنگر یعنی دانشگاه‌ها هم تحت سلطه‌ی نظام ولایی قرار گرفت.

پس از آن حاکمیت شروع به حمله به صدام و تحریک مردم عراق برای تشکیل حکومتی نظیر آن‌چه در ایران وجود داشت نمود. اعدام آیت الله سید محمدباقر صدر و خواهرش به دست حکومت صدام بهانه‌ای شد تا آقای خامنه‌ای در نماز جمعه تهران (۱۳۵۹/۲/۵) مطالب تحریک کننده و توهین آمیزی را به زبان بیاورد.

آقای خامنه‌ای در خطبه‌های نماز جمعه گفت:«کشتن صدر اگرچه به دست پلیدترین و قصی القلب‌ترین و منفورترین نوکران و جلادترین نوکران آمریکا، صدام حسین اتفاق افتاد، ولی مسوول فقط صدام حسین نیست، صدام حسین یک آلت بی‌اراده بود، سگ درنده‌ای بود که او را به جان این انسان شریف و سید شریف و ارزنده و شهید بزرگ‌وار و خواهر فاضل و عزیز و شاعر و مومن و مجاهدش انداختند.»

آقای خامنه‌ای در مقام امام جمعه تهران در همین سخن‌رانی صدام را تهدید به براندازی کرده و ارتش ایران را تشویق به نجات ملت عراق از دست حکومت حاضر عراق کرد:«صدام حسین باید این نکته را بداند و دستگاه‌های حکومتی عراق بدانند که ملت ایران هم‌چنان‌که مبارزه‌اش با آمریکا یک مبارزه‌ی آشتی ناپذیر است، مبارزه‌اش با حکومت بعثی کافر عراق یک مبارزه‌ی آشتی ناپذیر است…ملت ایران و ارتش ایران باید بداند که مادامی که این جمعیت پلید و خائن در این حکومت تحمیلی برنیفتد مبارزه تمام شدنی نیست، آن‌ها بوده‌اند که حمله کرده‌اند. اما امروز ما هستیم که باید از ملت مستضعف عراق دفاع کنیم…این‌جا جنگ عرب و عجم نیست، جنگ اسلام و کفر است…ملت عراق باید مبارزه کند، باید بجنگد تا نظر الهی و پیروزی و یاری الهی بر او نازل شود.» (خطبه‌ی نماز جمعه آقای خامنه‌ای (۵۹/۲/۵) دانشگاه تهران)

خوانندگان عزیز حتما توجه دارند که این تهدید و توهین‌ها و تحریک‌ها حدود ۴ ماه قبل از حمله‌ی صدام به ایران ایراد شده است.

سال ۱۳۵۸ حادثه‌ی بزرگ و زیان‌بار حمله به سفارت آمریکا و در سال ۱۳۵۹ با مقدمه‌هایی که چیده شد سال حمله‌ی عراق به ایران با آن همه ویران‌گری و کشتار و اشغال قسمتی از خاک وطن‌مان بود. تمام این حوادث بزرگ و بگیر و ببندها از حمایت آقایان خمینی و خامنه‌ای برخوردار بود.

اما سال ۶۰ سال اوج خون و خشونت چه بر سر مردم آمد؟ از یک سو گروه گروه جوان‌ها و دیگر مردان و زنان روانه‌ی جبهه‌ها می‌شدند. و از سوی دیگر به بهانه‌ی جنگ و مبارزه با دشمن، معترضین به وضع موجود و دگراندیشان را دسته دسته دستگیر و روانه زندان می‌کردند و در دادگاه‌های غیرقانونی و به اصطلاح «انقلابی» آن‌ها را پس از شکنجه‌های وحشتناک یا «تواب» یا اعدام می‌نمودند. قدرت سپاه روز به روز زیادتر و دخالت ارتش در جبهه‌ها مرتب کاهش می‌یافت تا جایی که سپاه پاسداران یکه تاز و برنامه ریز جبهه‌ها شد. داوطلبان جنگیدن علیه دشمن بیشتر در اختیار سپاه قرار می‌گرفت و سپاه بود که برای آن‌ها برنامه‌ریزی می‌کرد.

کشتار دگراندیشان در خیابان و بیابان و زندان‌ها به بهانه‌ی جنگ با دشمن امری عادی شده بود. مردم وطن دوست با عشق به وطن و دفاع از سرزمین مادری به جبهه‌ها می‌رفتند و در کنار آن، سیل کمک‌های مردمی به سوی جبهه‌ها روان بود. هیچ حساب و کتابی به مردم ارائه نمی‌شد که با این کمک‌ها چه می‌کنند و گاهی آمارهای غیرواقعی داده می‌شد.

در هر حال رزمندگان ایرانی موفق شدند در خرداد سال ۶۱ خرمشهر را آزاد کنند و ارتش صدام را وادار به عقب نشینی کنند و یک پیروزی بزرگ به نام خود ثبت نمایند. پس از فتح خرمشهر با تمام تلاش‌هایی که از داخل و خارج کشور برای پایان جنگ صورت گرفت، عده ای که منافع خود را در ادامه‌ی جنگ می‌دیدند، جنگ دفاعی را تبدیل به جنگ تهاجمی کردند و وارد خاک عراق شدند و تمام تلاش خود را به‌کار گرفتند تا جنگ ۸ سال ادامه یابد و نتیجه آن صدها هزار شهید و مجروح و معلول و بقول آقای هاشمی رفسنجانی بیش از هزار میلیارد دلار خسارت مادی برای ایران شد.

برای یادآوری نظر آیت اله منتظری و مهندس مهدی بازرگان را در مخالفت با ادامه‌ی جنگ در این‌جا ذکر می‌کنم. آقای منتظری می‌نویسد :«پس از فتح خرمشهر بسیاری از افراد از جمله خود من مخالف ادامه‌ی جنگ بودیم و مطالبه خسارت‌های جنگ نیز میسر بود و این معنا را تذکر می‌دادیم ولی با ذهنیتی که برای مرحوم امام درست کرده بودند جنگ ادامه یافت و بیشترین خسارت‌ها مربوط به این قسمت از جنگ است، البته من شنیدم خود امام هم مخالف جنگ بوده‌اند ولی دیگران مصر به ادامه‌ی آن بوده‌اند.» (کتاب خاطرات آقای منتظری ص ۵۹۳)

مهندس مهدی بازرگان طی نامه‌ای به آقای خمینی که به صورت «محرمانه مستقیم» در سال ۱۳۶۴ نوشته شده و در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۹۱ به مناسبت سال‌گرد آغاز جنگ ایران و عراق برای اولین بار منتشر شد، درمورد ادامه‌ی جنگ چنین می‌نویسد:«شرایط بسیار حاد و وحشتناکی که مبارزه طلبی و مسابقه‌ی اخیر ایران و عراق در کشتار و ویرانی به وجود آورده و دارد جنگ تحمیلی چهارساله را در منطقه به مراحل هلاکت بارتر و وحشیانه‌تر از جنگ جهانی می‌رساند، چنان بار سنگین و سوزان بر دوش و جان ما انداخته است که چون طاقت آن را نداشتیم رو به رهبر انقلاب و به مقام فرماندهی کل قوا آوردیم که گرداننده‌ی همه امور و تصمیم گیرنده‌ی جنگ و صلح است. شاید که با بینش خاص و ظرفیتی که دارید یک گوشه از اطلاع و از توکل و اطمینان خود را به ما و به مردم مضطرب و مستاصل، زیر آتش و سنگ بدهید. ما از یک طرف نمی‌توانیم تحمل این اوضاع و آینده‌ی محتملا خانمان سوزتر و خدای نکرده خفت بار آن‌را بنماییم و از طرف دیگر قادر نیستیم واقعیات عینی و سنن الهی را نادیده گرفته سلب مسوولیت از خود بکنیم و بگوییم چون ولی فقیه چنین دیده و خواسته‌اند و موفقیت نزدیک و نهایی مسلم است ما مبرای از تکلیف و تفکر و تذکر لازم می‌باشیم.» (قسمتی از نامه‌ی مهندس بازرگان به آقای خمینی ۶۴/۱۲/۳)

ولی آقای خمینی کسی نبود که به نصیحت ناصحان گوش فرا دهد، و تا هنگام نوشیدن جام زهر و قبول قطع‌نامه، جنگ را نعمت می‌دانستند! البته باید اقرار کرد که اگر ملت نقمت جنگ را بر دوش کشید گروهی از نعمت جنگ برخوردار شدند و امروز ثمره آن دزدی‌ها و چپاول‌ها را، ملت با تمام وجود احساس می‌کند.

به هرحال جنگ به پایان رسید و دهه‌ی شصت با آن همه کشتار در جبهه‌ها و زندان‌ها و خیابان‌ها و بیابان‌ها و جنایت علیه بشریت به ویژه در سال ۶۷ کم کم به پایان خود نزدیک می‌شد. چند ماه بعد عمر آقای خمینی هم تمام شد و مرحله‌ی جدید آغاز گردید. با تغییر قانون اساسی و محدودتر شدن حقوق ملت وتبدیل ولایت فقیه به ولایت مطلقه‌ی فقیه، دوره‌ی به اصطلاح سازندگی به دست هاشمی رفسنجانی آغاز شد. ثروت‌های چپاول شده از موقعیت جنگ، افزون و افزون‌تر شد. وضع معیشت مردم روز به روز بدتر و تورم به اوج خود رسید. دزدی و دروغ و فریب به جایی رسید که حاکمیت لازم دید هر صدای مخالفی خفه شود و سکوتی مرگ‌بار بر همه جا حاکم گردد.

ترور و کشتارهای خارج از کشور، دست‌گیری معترضین (نامه ۹۰ نفر از شخصیت‌ها و دستگیری و شکنجه‌های آن‌ها) و بالاخره قتل‌های زنجیره‌ای و جولان وزارت اطلاعات جزیی از اتفاقات دوران آقای هاشمی رفسنجانی در سمت رییس جمهور است. گفته می‌شود که ده‌ها ترور، انفجار و حوادثی نظیر کشتار میکونوس در این دوره صورت گرفته است. قدرت و ثروت بزرگان و سرداران سپاه و وابستگان به آن‌ها به شیوه‌های مختلف از قبیل واردات غیرقانونی، قاچاق و دراختیار گرفتن بسیاری از بنادر برخلاف قانون و اندوختن ثروت‌های بی‌حد و حساب از سوی سوداگران و… از نتایج دوران ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی است.

از دیگر سو با این پندار که دشمن سرسخت (مجاهدین) تار و مار شده‌اند و دیگر خیال‌شان از آن‌ها راحت شده به جان دگراندیشان و ناقدین در داخل و خارج کشور افتادند. مهم‌تر از همه که عوارض آن تا امروز ادامه دارد، قدرت روزافزون سپاه بود که کم کم به همه‌ی امور مسلط می‌شد و نظام ولایی و در راس آن آقای خامنه‌ای به این امر دامن می‌زد تا پشتیبان‌های محکمی دور و برخود داشته باشد. با پایان دوره‌ی هشت ساله‌ی ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی و گسترش فساد و فقر و فحشا مردم چاره‌ای ندیدند جز این‌که به کاندیدای مورد حمایت آقای خامنه‌ای رای ندهند و آقای خاتمی که در هرحال رقیب ناطق نوری و مدعی اصلاحات بود به ریاست جمهوری انتخاب شد.

با پیدا شدن روزنه‌ی بسیار کوچکی در حاکمیت، فجایع دوره‌ی هیجده ساله‌ی نظام ولایی تا حدودی برای مردم آشکار شد و کم کم جمع کثیری از مردم متوجه شدند چه بر سر آن‌ها و کشور رفته است. داستان قتل‌های زنجیرهای و آن‌چه در وزارت اطلاعات و دیگر سازمان‌های اطلاعاتی موازی می‌گذشت گوشه‌هایی از ماجراست. داستان سعید امامی (اسلامی) چه بود؟ داستان شکنجه‌های همسر او برای اعتراف به وابستگی به صهیونیسم بین‌المللی چه شد؟ وقتی مسئله‌ی شکنجه مطرح شد و راقم این سطور در یک یادداشت و آقای رضا علیجانی (در روزنامه آریا که فردای آن روز توقیف شد) به فاجعه‌ی دهه شصت به‌ویژه سال ۶۷ اشاره کردیم، کمکم شکنجه‌ها و جنایات نظام ولایی در داخل و خارج زندان تا حدودی روشن شد.

باید باور کنید یک حضرت آیت‌الله و مرجع تقلید شیعیان جهان و نایب برحق امام زمان هم می‌تواند راست نگوید و تهمت بزند. برای بسیاری سوال بود که آیا چنین شخصیتی با آن خصوصیات و القاب می‌تواند چنین ناراستی‌هایی که بعدها افشا شد بر زبان جاری کند؟ اگر اعتقاد مردم به چنین افرادی سلب شود آیا بازسازی آن ممکن خواهد بود؟ در این صورت مردم دیگر به چه کسی اعتماد کنند و بپذیرند که اسلام دین راستی و صداقت است؟ وقتی افشا شد که آقای خمینی حکم قتل زندانیان سیاسی که دوران محکومیت خود را می‌گذرانند داده است و هزاران زندانی در عرض چند روز حلق آویز شدند دیگر چه کسی اسلام رحمت و عدالت و صداقت را باور می‌کند؟ اگر امروز همه از رواج دروغ و خشونت می‌نالند، ریشه‌‌ی آن را باید در گذشته جستجو کرد.

اما در همین دوران سپاه پاسداران بیش از پیش قدرت گرفت و یک سوال در تمامی این سال‌ها بی‌پاسخ ماند؛ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای چه به‌وجود آمد؟ اگر وظیفه‌ی سپاه، پاسداری از انقلاب اسلامی است پس باید به این پرسش پاسخ داده شود که انقلاب اسلامی چیست که سپاه باید از آن پاسداری کند.

مگر هر انقلابی را از شعارهایش نمی‌شناسند؟ شعار انقلاب اسلامی چه بود؟ مگر مردم در انقلاب استقلال، آزادی، جمهوریت و اسلامیت را فریاد نمی‌کردند؟ آیا سپاه در پی تحقق این آرمان‌های ملت ایران بوده یا وظیفه سرکوب و شکنجه و کشتار مردم را به عهده گرفته است؟ بسیج وابسته به سپاه در دانشگاه‌ها و مدارس و ادارات و بازار چگونه با مردم رفتار کرده و می‌کند؟ سپاه و بسیج آزادی آفرینند یا آزادی کش؟ مگر سپاه نبود که اسفند سال ۷۹ ده‌ها شخصیت دگراندیش از جمله نویسنده را ماه‌ها در زندان مخوف عشرت آباد و در آن سلول‌های یک متر در دو متر زندانی نمود و آن رفتار غیرانسانی را با آن‌ها انجام داد و با چشم بسته آن‌ها را به بازجویی‌های شبانه می‌برد و از هیچ توهین و تحقیر در مورد اسیران دریغ نکرد؟

مگر بسیاری از آن‌ها با کاسب‌کاری از جنگ به سرداری نرسیدند و بر همه‌ی امور اقتصادی و سیاسی مسلط نشدند و ثروت‌های کلان و کاخ‌های فرعونی برای خود و اقوام و فرزندان‌شان بنا نکردند و شکستن استخوان توده‌های فقیر مردم را زیر پاهای‌شان نشنیدند؟ و اگر کسی یا کسانی به این اعمال اعتراض کردند مگر با خون و خشونت با آن‌ها برخورد نشد؟
متاسفانه بسیاری از این رفتارهای زشت و غیرانسانی در زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی که ظاهرا برای تغییر آمده بود انجام شد و ادامه یافت.

پس از پایان دوره هشت ساله ریاست جمهوری آقای خاتمی بعد از یک انتخابات پرسروصدا بالاخره آقای خامنه‌ای تحفه‌ای به مردم ایران ارزانی داشت که خوانندگان عزیز به کم و کیف آن آگاه‌ند. دوره ای سراسر دروغ و نیرنگ و تزویر و ریا و ادعاهای مسخره مانند ایران آزادترین کشور جهان است، ایران رهبری جهان اسلام را به دست خواهد گرفت، امام زمان وکلا و وزرا را انتخاب کرده و ترهاتی از این قبیل.

در این دوره بلایی بر سر مردم آورده شد که در سال ۸۸ مردم سر به شورش برداشتند و جنبش سبز با دهها کشته و مجروح و هزاران زندانی سیاسی را شاهد بودیم. بالاخره فقر و فلاکت، دزدی و دروغ و اعتیاد و فحشا به جایی رسید که صدای همه درآمد. درگیری بین حاکمان موجب افشا آدم کشی‌ها و شکنجه و تجاوزها در زندان‌ها و اختلاس‌های چندهزار میلیاردی و دخالت و آتش افروزی در جای جای کشورهای اسلامی و … شد. همه‌ی این اعمال در زمان ریاست جمهوری کسی صورت گرفت که مورد تأیید حضرت «آقا» بود و این حمایت‌ها تا پایان دوره هشت ساله‌ی رییس جمهوری احمدی نژاد ادامه داشت.

ولی وضع چنان آشفته و قابل انفجار شد که کشتیبان را سیاستی دگر آمد و آقای روحانی با ۱۸ میلیون رای اعلام شده با یک سوم آرا مردمی که حق شرکت در انتخابات داشتند به ریاست جمهوری رسید. فشارهای کمرشکن تحریم‌ها و انزوای جهانی و نارضایتی روزافزون مردم، مقامات نظام ولایی را وادار کرد تا دست از جاه طلبی هسته‌ای بردارند و با روی کار آمدن آقای روحانی مقدمات نرمش در برابر قدرت‌های غربی آماده شد و نهایتا توافق‌نامه ژنو را به امضا برسانند. اما برای مردم این سوال باقی مانده که چرا ده‌ها میلیارد دلار هزینه برای جاه طلبی هسته‌ای خرج شد؟ آخر این‌کار که به قیمت فقر و ورشکستگی اقتصادی مملکت تمام شد چه سودی برای مردم ایران داشت؟

از طرف دیگر متاسفانه نرمش در خارج با نرمش در داخل هم‌راه نبود و در این مدت زندان و حصر و خشونت و اعدام ادامه داشته و معلوم نیست چه زمانی قرار است به حقوق بشر و حقوق مردم ایران احترام گذاشته شود؟

این مرور کوتاه بر تاریخ ۳۵ سال گذشته نشان میدهد که آن‌چه با شعار «مرگ بر» این و آن آغاز گردید به مرگ خودمان، کشورمان، فرزندان و عزیزان‌مان ختم شد. یقینا تمامی آن‌چه در این سال‌ها گذشته و ظلم‌ها و چپاول‌هایی که شده روزی باید در دادگاه‌های عادلانه و علنی که هیئت منصفه‌ی آن ملت ایران است رسیدگی شود تا مقصران و مجرمان اصلی شناخته شوند. هدف از محاکمات ملی نه انتقام‌جویی و بازسازی خشونت که تنها با هدف برپایی عدالت باید صورت گیرد، تا در آینده کسی جرات انجام چنین جنایات و فجایعی را پیدا نکند. بیائیم با تجربه گیری از گذشته دیگر از «مرده باد» کمتر و از «زنده باد» بیشتر استفاده کنیم.

زنده باد آزادی، عدالت و حقیقت

زنده باد آگاهی

زنده باد برابری

زنده باد هشیاری

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s